پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني،
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند،
سنگپشت تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد.
پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛
سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: "اين عدل نيست،
كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي.
من هيچگاه نميرسم و در لاك سنگي خود خزيد،از همه جا ناامید...
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد."
زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود.
گفت: "نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد.
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي
و هر بار كه ميروي، رسيدهاي
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست،
تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛
پارهاي از مرا."
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت.
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛
و پارهاي از(او) را با عشق بر دوش كشيد...
نظرات شما عزیزان: